مکتوب من به خدمت جانان که مي برد
برگ خزان رسيده به بستان که مي برد
ديوانه اي به تازگي از بند جسته است
اين مژده را به حلقه طفلان که مي برد
اشک من وتوقع گلگونه اثر
طفل يتيم را به گلستان که مي برد
جز من که باغ خويشتن از خانه کرده ام
در نوبهار سر به گريبان که مي برد
جز قطره هاي آبله پاي رهروان
لب تشنگي ز خار مغيلان که مي برد
اکنون که يافت چاشني سنگ کودکان
ديوانه مرا به بيابان که مي برد
هر مشکلي که هست گرفتم گشود عقل
ره در حقيقت دل انسان که مي برد
جوش شراب دايم واز گل دوهفته است
از پاي خم مرا به گلستان که مي برد
سر باختن درين سفر دور دولت است
ورنه طريق عشق به پايان که مي برد
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
اين دل رميده را به بيابان که مي برد