هشيار را به مجلس مستان که مي برد
از بهر عيب خويش نگهبان که مي برد
چندين نگاه حسرت وخميازه دريغ
از زخم وداغ من به نمکدان که مي برد
چون دست جوهري شده پايم ز آبله
اين مژده را به خار مغيلان که مي برد
رنگ شکسته شيشه به رويم شکسته است
پيغام من به باده فروشان که مي برد
چندين هزار قافله تا کعبه اميد
غير از جنون ز راه بيابان که مي برد
ما را به کوچه غلط انداختن چرا
دل را بغير زلف پريشان که مي برد