شماره ٤٥: زخمي که ره به لذت ناسور مي برد

زخمي که ره به لذت ناسور مي برد
فيض نمک ز مرهم کافور مي برد
پروانه مرا جگر ماهتاب نيست
موسي مرا به انجمن طور مي برد
از جمع مال رزق حريص آه حسرت است
ازنوش غير نيش چه زنبورمي برد
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فيروزه مرا به نشابور مي برد
زان ساقي کريم مرا هيچ شکوه نيست
حيرت مرا ز ميکده مخمور مي برد
تا کي ز حسرت لب خاموش خون خورم
اين آرزو مرا به لب گور مي برد
ما گرد هستي از نمد خود فشانده ايم
دار فنا چه صرفه ز منصور مي برد
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاين باد افسر از سر فغفور مي برد
مي هوش مي ربايد و اين طرفه تر که يار
هوش مرا به نرگس مخمور مي برد
نزديکتر به کعبه مقصود مي شوم
چندان که اضطراب مرا دور مي برد
صائب فريب مرهم راحت نمي خورد
داغ دلي که غيرت ناسور مي برد