شماره ٤٣: پيغام بيکسان که به دلدار مي برد

پيغام بيکسان که به دلدار مي برد
طفل يتيم را که به گلزار مي برد
از وصل گل کسي که به نظاره قانع است
دايم ز بوستان گل بي خار مي برد
مي بايدش به نقش بد ونيک ساختن
آيينه را کسي که به بازار مي برد
تلخي نمي رسد به قناعت رسيدگان
از خاک مور فيض شکرزار مي برد
از شب نصيب بيخبران خواب غفلت است
زين سرمه فيض ديده بيدار مي برد
خط گر به گرد خال تو گردد غريب نيست
اين نقطه اختيار ز پرگار مي برد
دلگيري من از مي گلگون زياد شد
دامان تر ز تيغ چه زنگار مي برد
از فقر نفس بر خط فرمان نهاد سر
اين راه تنگ کجروي از مار مي برد
در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فيض ز گلزار مي برد
صائب کسي که عيب نمي بيند از هنر
از حقه خزف در شهوار مي برد