خط را گذار برلب آن سيمبر فتاد
سرسبز طوطيي که به تنگ شکر فتاد
ياقوت را چو باده لعلي کند به جام
اين آتشي که از تو مرا در جگرفتاد
امسال هم نداد به هم دست خط يار
مشق جنون ما به بهار دگر فتاد
سرگشتگي است حلقه در کعبه جوي را
بيچاره رهروي که پي راهبر فتاد
پشتم ز بار منت ساحل شکسته شد
آسوده کشتيي که به بحر خطرفتاد
دل نيست گوهري که نبندند در گره
زين نه صدف چگونه برون اين گهرفتاد
چون قفل بي کليد دگر وا نمي شود
کاري که در گره ز نسيم سحر فتاد
پرگار نه سپهر کمر بسته من است
چون نقطه گرچه هستي من مختصر فتاد
روزي به دست کوته ودست دراز نيست
سرو از دراز دستي خود بي ثمر فتاد
از ديده يتيم نيفتاده است اشک
دنيا به خواريي که مرا از نظر فتاد
صائب وداع دين ودل وعقل وهوش کرد
هرکس ز بوي باده ما بيخبر فتاد