سيه دلي که ز دوران حضور مي جويد
ميان دوزخ سوزنده حور مي جويد
کسي که چشم تسلي ز آرزو دارد
علاج تشنگي از آب شور مي جويد
چه ساده لوح فتاده است آبگينه ما
ز سنگلاخ حوادث حضور مي جويد
بسا که دست ندامت به سرزند آن کس
که تخم ريحان در خاک شور مي جويد
فريب نعمت الوان مخور که چرخ بخيل
حساب پاي ملخ را ز مور مي جويد
توان به سوز جگر شمع کشته را افروخت
ز آفتاب عبث ماه نور مي جويد
چگونه سر به گريبان خامشي نکشم
زمانه اي است که طوفان تنور مي جويد
دلي که ملک سليمان براو چو زندان بود
حصار عافيت از چشم مور مي جويد
فلک هميشه طلبکار تنگ چشمان است
که روي زشت ز حق چشم کور مي جويد
نظر به صافدلان است عشق خوني را
شراب رنگين جام بلور مي جويد
چه ساده لوح فتاده است صائب اين زاهد
که حق گذاشته حور وقصور مي جويد