که با تو حرف شهيدان عشق مي گويد
که خون شبنم از آفتاب مي جويد
به اشک روي مرا شسته طفل خودرايي
که هفته هفته رخ خويش را نمي شويد
در آن ديار که ماييم بيغمي کفرست
هواي ابر ز دل ميل باده مي شويد
کراست زهره که از آستين برآرد دست
صبا درين چمن از شرم گل نمي بويد
ترا گمان که تو در خواب آنچه مي بيني
به ما تپيدن دل يک به يک نمي گويد
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک
که رخ به خون جگر شسته لاله مي رويد
ز شرم نيست نظر پيش پا فکندن يار
بهانه اش شده آخر بهانه مي جويد
رسيد عشق به پابوس عرش وبرگرديد
هنوز عقل گرانجان رفيق مي جويد
اگر به چشمه تيغ تو راه خضر افتد
ز جبهه خط غبار حيات مي شويد
ز تاب پرتو روي تو ديده صائب
ز آفتاب قيامت پناه مي جويد