شماره ٢٩: توان به صبر سر سرکشان به دام کشيد

توان به صبر سر سرکشان به دام کشيد
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشيد
ز کلک صنع همان روز آفرين برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشيد
همان پر از گل خميازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشيد
مکن ز بخت سيه تلخ روي خود که نگين
سياهرويي عالم براي نام کشيد
کسي چودار درين انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد وجام کشيد
ز انتقام حق ايمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشيد
ز فيض عالم بالا چه در تواني يافت
ترا که کسب هوا برکنار بام کشيد
فريب زندگي تلخ داد دايه مرا
ز شکري که به طفلي مرا به کام کشيد
به ديدني نتوان کنه عشق را دريافت
به يک نفس نتوان بحر را تمام کشيد
ازين مصاف سر آن کس برد که چون خورشيد
هزار تيغ به يکبار از نيام کشيد
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوي تو صائب به اين مقام کشيد