شماره ٢٧: خط تو تيغ به رخسار آفتاب کشيد

خط تو تيغ به رخسار آفتاب کشيد
هزار حلقه به گوشش ز پيچ وتاب کشيد
ز خط چگونه کنم ترک آن لب ميگون
که مي توان عرق از درد اين شراب کشيد
ز خط حضور دل داغ ديده مي داند
به سايه رخت خود آن کس کز آفتاب کشيد
به پيچ وتاب ازان زلف او سرآمد شد
که پيش موي ميان مشق پيچ وتاب کشيد
به زخمي از دم تيغ تو سرفراز نشد
اگر چه جاذبه من ز آهن آب کشيد
کباب همت مردانه زليخايم
که يوسف از چه کنعان به جاي آب کشيد
شدم مقيد دنيا ز تشنه چشميها
به دام خويش مرا موجه سراب کشيد
بود بجا ز سخن آبرو طمع کردن
اگر توان ز گل کاغذي گلاب کشيد
ز پيچ تاب مکش سر چو بيدلان صائب
که رشته را به گهر سر ز پيچ وتاب کشيد