شماره ٢٥: به زلف او دلم از برق گوشواره رسيد

به زلف او دلم از برق گوشواره رسيد
به داد من شب تاريک اين ستاره رسيد
نمي رسد به زمين پاي دل ز خوشحالي
مگر به سوخته اي خواهد اين شراره رسيد
به اختيار ندادم به طاق ابرو دل
مرا ز عالم بالا همين اشاره رسيد
برآمدم ز خطر تا به خود فرو رفتم
چو کشتيي که به درياي بيکناره رسيد
به دست بسته در خلد اگر زنم چه عجب
که جوي شير به طفلان گاهواره رسيد
به دار الفت منصور جاي حيرت نيست
که دست غرقه دريا به تخته پاره رسيد
خيال وحشي چشم که راه در دل داشت
که رشته نفس از سينه پاره پاره رسيد
مرا چو سبحه گره آن زمان به کار افتاد
که کار من ز توکل به استخاره رسيد
ازان چو داغ نگرديد شمع من خاموش
که فيض من به جگر هاي پاره پاره رسيد
به آب تا نرساندم ز پاي ننشستم
چو تيشه ناخن من گر به سنگ خاره رسيد
ز چاره زن در بيچارگي که خسته ما
گرفت تا ره بيچارگي به چاره رسيد
جواب آن غزل است اين که گفت مرشد روم
خبر بريد به بيچارگان که چاره رسيد