شماره ٢١: برون نرفته ز خود حسن يار نتوان ديد

برون نرفته ز خود حسن يار نتوان ديد
درون بيضه صفاي بهارنتوان ديد
ز خون خويش ترا در نگار خواهم دست
اگر چه بر يد بيضا نتوان ديد
خط عذار تو بارست بردل عشاق
که چشم آينه را در غبار نتوان ديد
به باده شفقي وقت صبح را خوش دار
که پير ميکده را هوشيارنتوان ديد
ره صلاح به دست آر در جوانيها
که پيش پا به چشم مزارنتوان ديد
بريز خون مرا وخمار خود بشکن
که چشم مست ترا در خمارنتوان ديد
ز جوش فاخته بر سرو مي خورم دل خويش
به دوش مردم آزاده بارنتوان ديد
چه جاي آينه کز شرم آن رخ محجوب
دلير در رخ آيينه دار نتوان ديد
بس است آنچه من از روي آتشين ديدم
در آفتاب قيامت دوبار نتوان ديد
لطافت رخ ازين بيشتر نمي باشد
که بي نقاب ترا آشکار نتوان ديد
عيار خوي تو پيداست از دل سنگين
اگر چه در دل خارا شرار نتوان ديد
تلاش ديدن آن گلعذار ساده دلي است
به ديده اي که ره انتظار نتوان ديد
بغير رخنه دل رخنه دگر صائب
پي نجات درين نه حصار نتوان ديد