دل از مشاهده لاله زار نگشايد
ز دستهاي حنابسته کارنگشايد
گره ز غنچه پيکان زنگ بسته ما
به تر زباني خون شکار نگشايد
ز خون زياده شود رنگ غنچه پيکان
دل غمين ز مي خوشگوار نگشايد
ز اختيار جهان عقده اي است در دل من
که جز به گريه بي اختيار نگشايد
طلسم هستي خود ناشکسته چون مردان
ترا به روي دل اين نه حصار نگشايد
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود آب ز چشم شرار نگشايد
بساز با دل پربار خود گر آزادي
که هيچ کس ز دل سرو بار نگشايد
خوش آن صدف که گر از تشنگي کباب شود
دهان خويش به ابر بهار نگشايد
شکايت گره دل به روزگار مبر
که هيچ کس بجز از کردگار نگشايد
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نيست
نمي شود که ز پرتو کنار نگشايد
مجوي خاطر جمع از جهان ناامني
که تيغ را زکمر کوهسار نگشايد
ز تنگناي جهان کي گشاده مي گردد
دلي که در بر و آغوش يار نگشايد
زمين وچرخ بغير از غبار و دودي نيست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشايد
مراست از دل مغرور غنچه اي صائب
که در به روي نسيم بهار نگشايد