ز روي نو خط دلدار جان بياسايد
چو ماه پرده نشين شد کتان بياسايد
قرار نيست به جايي بلند همت را
چگونه از حرکت آسمان بياسايد
فلک ز کشتن من پشت داد بر ديوار
چو تير بر هدف آيد کمان بياسايد
نگاهباني خوبان شوخ چشم بلاست
چو گل ز باغ رود باغبان بياسايد
شکيب از دل پيران طفل طبع مجوي
چگونه برگ به فصل خزان بياسايد
دلي که در حرم کعبه بيقرار بود
کجا ز ديدن سنگ نشان بياسايد
فغان که ناله مرغان بي ادب نگذاشت
که غنچه را دل ازين بوستان بياسايد
درين زمانه پر انقلاب هيهات است
که از تردد خاطر روان بياسايد
در آستانه عشق است فتح باب اميد
خوشا سري که بر آن آستان بياسايد
چه عذر لنگ شود سنگ راه راهروي
که از طلب به هزاران نشان بياسايد
به نور صبح بصيرت چو دل شود روشن
ز خوابهاي پريشان روان بياسايد
درين محيط که موجش نهنگ خونخوارست
سفينه هاي دل ما چسان بياسايد
ز سنگ تفرقه دلهاي روشن آسوده است
که گل گلاب چو شد از خزان بياسايد
حجاب جرأت دزدست روشنايي شب
دل از گناه چو شد پاک جان بياسايد
ز سيل حادثه بنياد ما به آب رسيد
سزاي آن که درين خاکدان بياسايد
چه انقلاب به حسن تو راه خواهد يافت
گز از تو خاطر ما يک زمان بياسايد
ز کوه غم دل ما آرميده شد صائب
چنان که چشم ز خواب گران بياسايد