شماره ٨: گل از عذار تو چيدن ز من نمي آيد

گل از عذار تو چيدن ز من نمي آيد
چه جاي چيدن ديدن ز من نمي آيد
چو سطحيان به کف از بحر گوهر قانع
به غور حسن رسيدن ز من نمي آيد
اگر ز بي پروبالي به خاک بندم نقش
به بال غير پريدن ز من نمي آيد
دلم سيه چو دل شب ازان بود که چو صبح
نفس شمرده کشيدن ز من نمي آيد
اگر به تيغ مرا بندبند پاره کنند
ز يار و دوست بريدن ز من نمي آيد
در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلي
به کام تشنه چکيدن ز من نمي آيد
من آن شکسته پر و بال طايرم چون چشم
کز آشيانه پريدن ز من نمي آيد
نظر به صبح ندارد سياه بختي من
الف به سينه کشيدن ز من نمي آيد
براي صيد مگس در خرابه دنيا
چو عنکبوت تنيدن ز من نمي آيد
نيم ز دل سيها کز قلم خورم روزي
زبان مار مکيدن ز من نمي آيد
ازان ز کام جهان آستين فشان گذرم
که پشت دست گزيدن ز من نمي آيد
عطيه اي است که چون خار بر سر ديوار
به پاي خلق خليدن ز من نمي آيد
به استقامت من شاخ ميوه داري نيست
به زير بار خميدن ز من نمي آيد
غبار خاطر آب حيات نتوان شد
به زير تيغ تپيدن ز من نمي آيد
مگر رسد به سرم يار بيخبر ورنه
چو پاي خفته دويدن ز من نمي آيد
اگر چه تخم مرا برق نااميدي سوخت
به اين خوشم که دميدن ز من نمي آيد
چو سيل تا نکشم بحر را به بر صائب
عنان شوق کشيدن ز من نمي آيد