خيال روي تو از دل بدر نمي آيد
که خودپرست ز آيينه بر نمي آيد
نمي کند دل بيتاب من نفس را راست
نهال قامت او تا به برنمي آيد
لب شکايت من از وصال بسته نشد
رفوي زخم ز موي کمر نمي آيد
چنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالي
که بوي سوختگي از جگر نمي آيد
در آن حريم که آيينه طلعتي باشد
نفس ز مردم آگاه برنمي آيد
ازان ز راز خرابات خلق بيخبرند
که با خبر کس از آنجا بدر نمي آيد
علاج تنگي راه درشت همواري است
که پاي رشته به سنگ از گهر نمي آيد
جز اين که گرد برآرد ز خاکدان وجود
دل رميده به کار دگر نمي آيد
سخن به لب نرسد بي سخن کشي صائب
گهر به پاي خود از بحر برنمي آيد