ز ماه نو سفرم تا خبر نمي آيد
حضور خاطر من از سفر نمي آيد
غم زمانه چنان تنگ کرده دايره را
که صبح را نفس از سينه نمي آيد
فشرد پنجه عقل بلند بازو را
کسي به تاک زبردست برنمي آيد
چگونه بي سبب آيد ز دل سخن به زبان
گهر به پاي خود از بحر برنمي آيد
سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم
چها به شاخ ز جوش ثمر نمي آيد
گهر به خامه من همچو اشک در تاک است
چه سود جوهريي در نظر نمي آيد
رگ بريده تاک از گريستن بس کرد
زمان گريه من چون بسرنمي آيد
مدار چشم گشايش ز کلک خود صائب
گرهگشايي از نيشکر نمي آيد