شماره ٧٩٩: خون عاشق را چو آب آن لعل ميگون مي خورد

خون عاشق را چو آب آن لعل ميگون مي خورد
آب را نتوان چنين خوردن که او خون مي خورد
هر که روي دست از اقبال گردون مي خورد
از تنک ظرفي شراب از جام وارون مي خورد
ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد
محمل ليلي عبث گردي به هامون مي خورد
نيست دامنگير چون خون حلال ما، چرا
خون ما را در لباس آن جامه گلگون مي خورد
مي توان از آب تيغ آمد سلامت بر کنار
واي بر آن کس که بر دلهاي پرخون مي خورد
کشتي سنگين رکاب از گل نمي يابد خلاص
در ضمير خاک آخر غوطه قارون مي خورد
از گداز عشق مشت استخواني گشته است
رم چرا چندين سگ ليلي زمجنون مي خورد
دوستي از لشکر بيگانه مي دارد طمع
بهر ترطيب دماغ آن کس که افيون مي خورد
استعانت جويد از سيلاب در تعمير تن
هر که از خاکي نهادان باده افزون مي خورد
مي شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار
باده ناب از خم خالي فلاطون مي خورد
خون نگردد شير تا بيرون نمي آيد زپوست
تا به زندان رحم باشد جنين خون مي خورد
اين جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
تيغ دايم آب در جو دارد و خون مي خورد