شماره ٧٩٨: خون خود يوسف درون چاه کنعان مي خورد

خون خود يوسف درون چاه کنعان مي خورد
اين سزاي آن که روي دست اخوان مي خورد
من که روزي از دل خود مي خورم در آتشم
واي بر آن کس که نعمتهاي الوان مي خورد
رو نمي سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان مي خورد
نه همين مهمان خورد روزي زخوان ميزبان
ميزبان هم رزق خود از خوان مهمان مي خورد
تشنه لب مردن ميان آب حيوان همت است
ورنه ريگ اين بيابان آب حيوان مي خورد
سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحيها غم نان مي خورد
پيش ازين مي ماند در خارا نشان پاي من
اين زمان پايم به سنگ از باد دامان مي خورد
از گلاب افشاني محشر نمي آيد به هوش
بر دماغ هر که بوي خط ريحان مي خورد
در گلويش آب مي گردد گره همچون صدف
هر که روي دست جود از ابر نيسان مي خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سيمين او
خون خود را گل در آن چاک گريبان مي خورد
با تهي مغزان حوادث بيشتر کاوش کند
روي کف بيش از صدف سيلي زطوفان مي خورد
بيدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شيران کجا زخم نيستان مي خورد؟
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پريشان مي خورد