شماره ٧٩٦: شمع ما را عاقبت اشک دمادم مي خورد

شمع ما را عاقبت اشک دمادم مي خورد
حاصل اين بوستان را چشم شبنم مي خورد
مي خورم خون از سفال و لب به دندان مي گزم
واي بر آن کس که مي از ساغر جم مي خورد
باده لعلي نهان در سنگ اگر گردد رواست
در چنين عهدي که آدم خون آدم مي خورد
شعله خاشاک را پا در رکاب رحلت است
گرمي هنگامه خط زود بر هم مي خورد
لطف حق در سنگ روزي مي رساند بي دريغ
بهر روزي آدمي چندين چرا غم مي خورد؟
فيض اهل جود يکسان است در موت و حيات
کاروان روزي همان از خاک حاتم مي خورد
پشت بر گل کرد شبنم، ديد تا خورشيد را
صحبت زود آشنايان زود بر هم مي خورد
غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق يافت
کيست کز گردون لب ناني مسلم مي خورد؟
موج بي پروا زتعمير حباب آسوده است
کي غم دلهاي ما آن زلف پرخم مي خورد؟
گر نگيرد پنجه اش را سير چشميهاي حسن
تيغ او خون دو عالم را به يک دم مي خورد