شماره ٧٩٤: لعل مي از جام زر در سنگ خارا مي خورد

لعل مي از جام زر در سنگ خارا مي خورد
آدمي خون در تلاش رزق بيجا مي خورد
هر که پيش تلخرويان مهر از لب بر نداشت
آب شيرين چون صدف در عين دريا مي خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما مي خورد
نيست غير از بيخودي دارالاماني خاک را
هر که از ميخانه بيرون پا نهد، پا مي خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
مي فشاند ابر اگر آبي زدريا مي خورد
نيست غير از خوردن دل تنگ روزي را نصيب
آسيا بي دانه چون گرديد خود را مي خورد
منت دست نوازش مي نهد بر خويشتن
سنگي از هر کس دل ديوانه ما مي خورد
حرص را چون آتش سوزان نمي باشد تميز
هر چه مي آيد به دستش بي محابا مي خورد
ناتمامي نيل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را مي خورد
آه افسوس از دل ما مي شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگي به مينا مي خورد