شماره ٧٩٣: خون ما را چرخ عاجزکش به دست زور خورد

خون ما را چرخ عاجزکش به دست زور خورد
مغز ما را گردش سياره همچون مور خورد
بي نياز از آب خضرم، عمر درويشي دراز!
کاسه در يوزه ام چندين سر فغفور خورد
عيش در زير فلک با تنگ چشمان مشکل است
شهد نتوان در ميان خانه زنبور خورد
آرزو هر ذره جسمم را به صحرايي فکند
آفت گستاخي موسي به کوه طور خورد
برق آتشدست بيجا مي دهد تصديع خود
خرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خورد
ناخن مطرب حنايي شد زرنگين نغمه اش
تا که در مستي شراب از کاسه طنبور خورد؟
تا به خون خود نغلطي لب ببند از حرف راست
بر درخت از گفتگوي حق سر منصور خورد
باده انگور و آب خضر از يک چشمه اند
مرد دل در سينه هر کس شراب گور خورد
چون عقيم از زادن مردان نباشند امهات؟
آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد
توتيا سازد غبار اگره و لاهور را
چشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!
صائب از کلفت سراي هند بيرون مي روم
تا به کي حسرت توان بر باده انگور خورد؟