هر که دل زان پنجه مژگان برون مي آورد
جوهر از شمشير هم آسان برون مي آورد
در رياض حسن او هر کس به گل چيدن رود
همچو نرگس ديده حيران برون مي آورد
پسته را از پوست اميد ملاقات شکر
گرچه دل خون مي کند، خندان برون مي آورد
خواب پوچ اين عزيزان قابل تعبير نيست
يوسف ما را که از زندان برون مي آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دريا گهر آسان برون مي آورد
بر ضعيفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پيرزن طوفان برون مي آورد
شاخ و برگ آرزوها مي شود موي سفيد
حرص در صدسالگي دندان برون مي آورد
مي کند هر کس به ابناي زمان با زندگي
تخم سخت از پنجه طفلان برون مي آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ريحان برون مي آورد
هر که صائب گوشه اي از مردم عالم گرفت
کشتي از درياي بي پايان برون مي آورد