شماره ٧٩١: از سر من مغز را سودا برون مي آورد

از سر من مغز را سودا برون مي آورد
زور اين مي پنبه از مينا برون مي آورد
خرده از سنگين دلان نتوان به همواري گرفت
اين شرر را آهن از خارا برون مي آورد
کوچه زنجير بن بست است در ظاهر، ولي
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون مي آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گليم خويش از دريا برون مي آورد
از تماشا ديده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون مي آورد
سر برآرد همچو سوزن از گريبان مسيح
رهروان را هر که خار از پا برون مي آورد
از قضا نتوان به دست و پاي کوشش شد خلاص
ماهيان را کي پر از دريا برون مي آورد؟
خون ابر رحمت از لبهاي خشک آيد به جوش
باده را پيمانه از مينا برون مي آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون مي آورد
نيست صائب در زمين شور باران را اثر
از کدورت کي مرا صهبا برون مي آورد؟