مي برون زان چهره شاداب گل مي آورد
از زمين پاک بيرون آب گل مي آورد
چون کتان تاب وصالم نيست، ورنه بي طلب
بهر جيب و دامنم مهتاب گل مي آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمي
هر قدر بايد شراب ناب گل مي آورد
مي شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بيکسان مهتاب گل مي آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل مي آورد
نيست دربار من خونين جگر جز لخت دل
در کنار از کشتيم گرداب گل مي آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل مي آورد
نيست ممکن گل نچيند عاشق از بيطاقتي
رشته در آغوش پيچ و تاب گل مي آورد
اشک و آه ماست بي حاصل، وگرنه از چمن
باد بوي گل برون و آب گل مي آورد
زاهدي را کان بهشتي روي باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل مي آورد