شماره ٧٨٧: زخمي عشق تو چون رو در بيابان آورد

زخمي عشق تو چون رو در بيابان آورد
لاله خونگرم خاکستر به دامان آورد
آسمان سست پي مرد شکوه عشق نيست
رخش مي بايد که رستم را به ميدان آورد
سخت مي ترسم که آخر نارساييهاي شرم
تشنه ام بيرون از آن چاه زنخدان آورد
بسر سر بالين من هر شب خيال زلف او
دسته دسته سنبل خواب پريشان آورد
بوي پيراهن غباري از دل ما بر نداشت
جذبه اي خواهم که يوسف را به کنعان آورد
گريه ها در پرده دارد عيشهاي بي گمان
خنده بي اختيار برق، باران آورد
عشق شورانگيز پيش از آسمان آمد پديد
ميزبان اول نمکدان بر سر خوان آورد
اينقدر گوهر زدرياي معاني برکنار
صائب از عشق سخن سنجان کاشان آورد