شماره ٧٨٥: عجز بر سر پنجه اقبال چون زور آورد

عجز بر سر پنجه اقبال چون زور آورد
از شکرخند سليمان روزي مور آورد
حاصل روي زمين بردار از يک کف زمين
هر سحرخيزي که بر دست دعا زور آورد
روز محشر چشمه کوثر به فريادش رسد
هر که وقت صبح جامي پيش مخمور آورد
گر نيندازم به پاي عشق سر از بخل نيست
چون کسي جام سفالين پيش فغفور آورد؟
سر به پيش افکنده چوگان رفت از ميدان برون
اين سزاي آن که بر افتادگان زور آورد
تنگ چشمان بر سر دنيا به هم دارند جنگ
از دهان مور بيرون دانه را مور آورد
عالم آب از سبک مغزان خورد بر يکدگر
بحر را باد مخالف بر سر شور آورد
عارفان مستغني اند از زهد خشک زاهدان
کي عصا بينا برون از پنجه کور آورد؟
کوهکن را برق آتشدستيم دارد کباب
بيستون را تيشه ام در رقص چون طور آورد
ديده يعقوب مي بايد قماش حسن را
بوي پيراهن به هر چشمي کجا نور آورد؟
روزگاري شد که از مشق سخن افتاده ايم
کيست صائب فکر ما را بر سر شور آورد؟