مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده ليلي هنوز
بيد مجنون سر به زير انداختن بار آورد
عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد
اين کباب خام آتش را به زنهار آورد
لذت ديدار مي بخشد نقاب روي يار
پشت اين آيينه طوطي را به گفتار آورد
چون نشيند، فتنه آخر زمان ساکن شود
چون زجا خيزد، قيامت را به رفتار آورد
برنگردد در قيامت جان مشتاقان به جسم
کيست اين سيلاب را ديگر به کهسار آورد؟
ديده بي شرم فيض از روي نيکو مي برد
طفل جيب و دامن پرگل زگلزار آورد
دانه اي کز روي آگاهي نيفشاني به خاک
خوشه اشک ندامت عاقبت بار آورد
خود مگر از روي لطف آيينه دار خود شود
ورنه مسکن نيست موسي تاب ديدار آورد
سنگباران کرد مالک را زليخا از گهر
اين سزاي آن که يوسف را به بازار آورد!
مي شمارد خار پيراهن رگ جان را تنش
چون ميان نازک او تاب زنار آورد؟
از دهان مار صائب مي ربايد مهره را
هر که دل بيرون از آن زلف سيه کار آورد