کوه را چون ابر، حکم او به رفتار آورد
ريگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد
جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق
ذره را خورشيد تابان بر سر کار آورد
پرده پوشي مي کند درياي جوشان را به کف
آن که مي خواهد مرا دربند دستار آورد
از دل بي حاصلم هر جا حديثي بگذرد
بيد مجنون سر به پيش انداختن بار آورد
شد زبيکاري سيه عالم به چشم من، کجاست
چشم پرکاري که ما را بر سر کار آورد
مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود
با کمال شوخ چشمي رو به ديوار آورد
هر نهالي را که آبش از گداچشمان بود
شاخسارش برگ سبز سايلان بار آورد
مي تواند با تو در پيري هم آغوشم کند
آن که چندين گل برون از پرده خار آورد
چون يد بيضا فروغش نور مي سوزد به چشم
در نظر چون گوهر ما را خريدار آورد
دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد
فردي از ديوان اگر صائب به گلزار آورد