چاره سوداي ما پند نصيحتگر نکرد
تلخي دريا علاج خامي عنبر نکرد
حيرت رويش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درين بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشي بر دهن با صد زبان
بوستان پيرا دهان غنچه را پر زد نکرد
گرچه چشم انتظار ما يد بيضا نمود
بوي پيراهن سر از جيب مروت بر نکرد
گرچه عمري خويش را هموار کرد از پيچ و تاب
رشته ما را کسي شيرازه گوهر نکرد
همت ما پست ماند از پستي سقف فلک
شعله ما راست قد خود درين محمر نکرد
ريخت اشک آتشين در ماتم پروانه شمع
عالمي را سوخت آن بيرحم و چشمي تر نکرد
عالم پرشور گلزاري است بر روشندلان
تلخي دريا اثر در طينت گوهر نکرد
دل فراموش کرد در زلف سياه او مرا
خضر در روز سيه پرواي اسکندر نکرد
تا غبارم سرمه چشم تماشايي نشد
درد سنگين مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگي گردون پر و بال مرا درهم شکست
بيضه فولاد اين بيداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجيل ايام بهاران غافل است
هر که صاف و درد را چون لاله يک ساغر نکرد