شماره ٧٧٥: تا عبير افشاني زلف ترا نظاره کرد

تا عبير افشاني زلف ترا نظاره کرد
نکهت پيراهن يوسف گريبان پاره کرد
نو نياز عشق چون فرهاد و مجنون نيستيم
طفل ما مشق جنون بر تخته گهواره کرد
زخم من چون ماه نو تا گوشه ابرو نمود
تيغ چون ديوانگان زنجير جوهر پاره کرد
همچو شبنم غوطه در سرچشمه خورشيد زد
در عرق هر کس گل روي ترا نظاره کرد
کار ما اکنون به لطف بي گمانت بسته است
کآنچه مي بايست کردن، سعي ما يکباره کرد
هيچ کافر را الهي کودک بدخو مباد!
چاره جوييهاي دل صائب مرا بيچاره کرد