هر که چون آب روان آيينه خود ساده کرد
سرو را چون بندگان در پيش خود استاده کرد
کي به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگين نبرد از جاي خود زهاد را
گرچه خم را پايکوبان نشأه اين باده کرد
شد به چشمم توتيا گرد يتيمي تا محيط
از صدف گهواره در يتيم آماده کرد
از ملاحت مستي آن لعل ميگون کم نشد
کار صد بيهوشدارو اين نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سينه را
صبح از نقش پريشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پيروان آسان ره ديوانگي
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پيش تو بيقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عيش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد