شورش سودا مرا از قيد تن آزاده کرد
از سر خم خشت را آواره جوش باده کرد
کم نشد چون غنچه گل برگ عيش از خانه اش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
خاکساري سايه را باشد حصار عافيت
چرخ نتواند ستم بر مردم افتاده کرد
بر لبش از مهر تابان مهر خاموشي زدند
صبح از نقش کواکب تا ورق را ساده کرد
دامن افتادگي از کف مده کاين کيميا
از براي سربلندان خاک را سجاده کرد
پشت بر ديوار دادم تا نظر کردم که بحر
از صدف گهواره در يتيم آماده کرد
مي شود صائب به اندک جنبشي پا در رکاب
هر که چون نخل خزان برگ سفر آماده کرد