شماره ٧٦٨: سيل اشک من بساط سبزه را پامال کرد

سيل اشک من بساط سبزه را پامال کرد
گوشمال ناله من بلبلان را لال کرد
التفاتي هست با نازک خيالان حسن را
ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد
عندليب ما زقيد بيضه تا آزاد شد
در دبستان قفس مشق شکست بال کرد
در حريم کعبه فانوس، ديگر ره نيافت
تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد
شکوه بيطاقتان ياقوت را سازد کباب
لعلش از آتش زبانيهاي ما تبخال کرد
خنده ات مهر خموشي بر لب پيمانه زد
چشم شوخت شيشه آتش زبان را لال کرد
صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب
تا به صيد من نگاه گرم او اقبال کرد