ذوق رسوايي مرا بيزار نام و ننگ کرد
لذت آوارگي بر من زمين را تنگ کرد
نيست آسان سينه روشن کردن از گرد ملال
صبح دم را باخت تا آيينه را بي زنگ کرد
اشک تلخي در بساطش ماند از برگ حيات
هر که چون گل زندگاني صرف آب و رنگ کرد
کوه را برق تجلي در فلاخن مي نهد
کوهکن چون صورت شيرين رقم بر سنگ کرد؟
بر جبين ما نخواهد ماند گرد معصيت
بحر خواهد سيل را با خويشتن يکرنگ کرد
مي برم در بيضه فولاد بر جوهر حسد
بس که پيکان ستم بر دل نفس را تنگ کرد
عشق و شاهي شد يقين هم پله يکديگرند
چرخ تا پرويز را با کوهکن همسنگ کرد
در جهان مي خواست قحط شبنم جان افکند
آن که مژگان ترا چون مهر زرين چنگ کرد
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد سعيد
بر رم آهو بيابان را زشوخي تنگ کرد