صبح از رشک بنا گوشت گريبان چاک کرد
روي گرمت مهر را داغ دل افلاک کرد
سهل باشد گر لب از خميازه نتوانيم بست
از خمار مي لب ساغر گريبان چاک کرد
تا گل صبح قيامت خار خار من بجاست
خار در پيراهنم مژگان آن بيباک کرد
با چنين پيشانيي زآيينه گل صافتر
ديده ما را چرا گردون پر از خاشاک کرد؟
با چنين نظمي که بر آيينه دل صيقل است
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
تن به خواري ده که خورشيد جهان افروز را
اينچنين با خاک يکسان شعله ادراک کرد
اشک را بنگر چه با رخسار زردم مي کند
روز اول روي دادن طفل را بيباک کرد
تا تواني دست از فتراک همت برمدار
جذبه همت مرا سرحلقه فتراک کرد
پيش مردم، کشتن آتش به آتش رسم نيست
آتشم را سرد چون آن روي آتشناک کرد؟
از براي رقعه هر کس کاغذي خوش مي کند
صائب ما رقعه خود را ز برگ تاک کرد