شماره ٧٦٢: دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد

دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادي گر نشد
اينقدر شد کز پي پرواز خود را جمع کرد
بوي گل شد زير چندين پرده رسواي جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچين سر خود را رهاند
هر گلي کز بيم دست انداز خود را جمع کرد
نيست در درياي بي آرام کشتي را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بيخودي رسوا نشد
بوي مي در شيشه سرباز خود را جمع کرد