شماره ٧٦١: هر که در دنيا فاني زاد عقبي جمع کرد

هر که در دنيا فاني زاد عقبي جمع کرد
قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد
پايکوبان مي شود ز آوازه طبل رحيل
خويش را پيش از سفر چون راه پيما جمع کرد
مجمر از تسخير بوي عود و عنبر عاجزست
چون تواند آسمان بال و پر ما جمع کرد؟
غوطه زد در چشمه خورشيد تا وا کرد چشم
هر که چون شبنم درين گلزار خود را جمع کرد
با سر آزاده اين بيهوده گردي تا به چند؟
کوه زير تيغ در دامان خود پا جمع کرد
حاصل جمعيت دنيا پريشان خاطري است
روي جمعيت نبيند هر که دنيا جمع کرد
عقده اي چون آسمان در رشته کارش فتاد
با تجر دهر که سوزن همچون عيسي جمع کرد
هر که در جمعيت اسباب عمرش صرف شد
پرده هاي خواب بهر چشم بينا جمع کرد
دست در پيري به هم سودن ندارد حاصلي
پيش ازين سيلاب مي بايست خود را جمع کرد
خرج روي سخت آهن شد به اندک فرصتي
خرده چندي که در دل سنگ خارا جمع کرد
شد سويدا حلقه بيرون در اين خانه را
بس که دل از سادگي تخم تمنا جمع کرد
عاقلان را بهر جمعيت پناهي لازم است
ورنه مجنون مي تواند دل به صحرا جمع کرد
در گره کار تهيدستان نمي ماند مدام
قسمت پيمانه گردد هر چه مينا جمع کرد
مي شود يک لحظه خرج چشم گوهربار من
آنچه از گوهر تمام عمر دريا جمع کرد
نيست از غفلت، خمار چشم ليلي ظالم است
گرد خود مجنون ما گر آهوان را جمع کرد
من همان ديوانه ام کز دانه زنجير من
خرمني هر کس درين دامان صحرا جمع کرد
از دلم هر پاره صائب پيش آتشپاره اي است
چون توانم خاطر خود را زصدجا جمع کرد؟