شماره ٧٥٤: مهر خاموشي مرا گنجينه اسرار کرد

مهر خاموشي مرا گنجينه اسرار کرد
دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد
از زبان پيوسته خاري بود در پيراهنم
بي زباني دامنم را پرگل بي خار کرد
نيستي بر خاطر آزاده من بار بود
زندگي را عشق او بر گردن من بار کرد
مي تواند جذبه مجنون صحرا گرد من
کعبه را چون محمل ليلي سبکرفتار کرد
سنگلاخ آفرينش داشت با من کارها
بيخودي اين راه ناهموار را هموار کرد
مستي غفلت زخواب نيستي بالاترست
گوشمال حشر نتواند مرا بيدار کرد
دست مي شستند از ما چاره جويان جهان
درد خود را مي توانستيم اگر اظهار کرد
آتشي کز عشق شيرين در دل فرهاد هست
بيستون را مي تواند زر دست افشار کرد
خودفروشي با کمال بي نيازي مشکل است
آب شد تا يوسف ما روي در بازار کرد
گر نداري چون هوسناکان تمناي دگر
مي توان سير چمن از رخنه ديوار کرد
هر که صائب چون هوسناکان تکلف پيشه ساخت
زندگي و مرگ را بر خويشتن دشوار کرد