شماره ٧٥٣: کاوش مژگان او دل را قيامت زار کرد

کاوش مژگان او دل را قيامت زار کرد
خون گرم اين مست خواب آلود را بيدار کرد
صفحه آيينه از زنگ کدورت ساده بود
عکس طوطي اين افق را مشرق زنگار کرد
چون زنم مژگان به يکديگر، که مژگان مرا
حيرت گلزار او خار سر ديوار کرد
مي شود پيراهن تن يوسف گم کرده را
هر که چشم خويش را از گريه چون دستار کرد
در زبان هيچ کس زخم زبان نگذاشتم
جلوه مجنون من اين دشت را بي خار کرد
چند باشي در شکست کارم اي گردون، بس است
استخوانم را هجوم زخم جوهردار کرد
سخت طفلانه است جوي شير آوردن زسنگ
کوهکن بيهوده جان را در سر اين کار کرد
(من که باشم تا نمايم صورت احوال خود؟
حيرت رخسار او آيينه را ستار کرد)
من که صائب در وطن حال غريبان داشتم
چون تواند درد غربت در دل من کار کرد؟