شماره ٧٥٢: مرگ نتواند به ارباب سخن بيداد کرد

مرگ نتواند به ارباب سخن بيداد کرد
سرو را يک مصرع از قيد خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نوميدي تسلي داده ايم
ورنه مطلب را به همت مي توان ايجاد کرد
خط آزادي گرفت از گوشمال روزگار
هر که روي خويش وقف سيلي استاد کرد
داغ دشمنکامي از دوران کم فرصت نديد
دوستان را هر که در ايام دولت ياد کرد
مي زند زخم نمايان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با اين بيضه فولاد کرد
يادي از صاحب کمالي مي دهد اظهار نقص
لاف شاگردي مرا شرمنده استاد کرد
روي سرو از سيلي بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پيوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوي دام
ناتوانيها مرا شرمنده صياد کرد
شست آب زندگي از چهره اش گرد سفر
هر که ديوار يتيمي را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتي سرخيل ارباب سخن
هر که از روح فغاني صائب استمداد کرد