آنچه روي سخت من با سيلي استاد کرد
کي تواند بيستون با پنجه فرهاد کرد؟
بنده مقبل به آزادي سزاوارست، ليک
بنده شايسته را چون مي توان آزاد کرد؟
ناخن دخل حسودان با سخن هرگز نکرد
آنچه در زلف تو با دل شانه شمشاد کرد
درد بر من ناگوار از پرسش احباب شد
تلخ بر من عيد را رسم مبارکباد کرد
تار و پود عالم امکان به هم پيوسته است
عالمي را شاد کرد آن کس که يک دل شاد کرد
شست دستش را به آب زندگي معمار صنع
خضر ديوار يتيمي را اگر آباد کرد
گرچه در آب و گل من عشق آبادي نهشت
مي توان زين مشت گل بتخانه ها آباد کرد
اين غزل را پيش ازين هر چند انشا کرده بود
صائب از روح فغاني ديگر استمداد کرد