عشق را پنهان دل ديوانه نتوانست کرد
گنج را پوشيده اين ويرانه نتوانست کرد
کيست ديگر در دل پروحشت من جا کند؟
سيل پا قايم درين ويرانه نتوانست کرد
لنگر از طوفان نباشد مانع بحر محيط
چوب گل تأثير در ديوانه نتوانست کرد
همچو زلف ماتمي شايسته پيچيدن است
دست کوتاهي که کار شانه نتوانست کرد
سوخت چشم شور مردم تخم اميد مرا
در زمين شور، جولان دانه نتوانست کرد
تا نشست از پاي ساقي، نشأه از پيمانه رفت
باده کار جلوه مستانه نتوانست کرد
چون تواند يافت صائب خويش را در خانقاه؟
جمع خود را هر که در ميخانه نتوانست کرد