شماره ٧٤٨: چاره غفلت دل آگاه نتوانست کرد

چاره غفلت دل آگاه نتوانست کرد
اين کتان را پاره از هم ماه نتوانست کرد
کي شود کوته به شبگير بلند اين راه دور؟
پيچ و تاب اين رشته را کوتاه نتوانست کرد
بعد عمري کز درش ناکام گشتم رفتني
بي مروت همتي همراه نتوانست کرد؟
شد زخط سبز راز آن دهن پوشيده تر
خضر ارشاد من گمراه نتوانست کرد
کرد ما را عاقبت همواري دشمن خراب
سيل کار آب زير کاه نتوانست کرد
از تزلزل بيش محکم شد بناي غفلتم
رعشه پيري مرا آگاه نتوانست کرد
اختياري هست اگر انسان عاجز را، چرا
نقش خود را هيچ کس دلخواه نتوانست کرد؟
از کسادي نيست، کز بيم هجوم مشتري
يوسف ما سر برون از چاه نتوانست کرد
نور حسن او حصاري از خط مشکين نشد
هاله تسخير فروغ ماه نتوانست کرد
تنگ کرد ازبس که ميدان را سپهر سنگدل
از ته دل هيچ کس يک آه نتوانست کرد
واي بر آن کس که با عمر سبکرو همچو باد
دانه خود را جدا از کاه نتوانست کرد
هاله تا قالب تهي از خويشتن صائب نکرد
دست در آغوش وصل ماه نتوانست کرد