شماره ٧٤٧: صبح رخسار ترا خط شام نتوانست کرد

صبح رخسار ترا خط شام نتوانست کرد
شعله سرکش بود دود آرام نتوانست کرد
گرچه شد دامان مجنون خوابگاه وحشيان
ليلي صحرانشين را رام نتوانست کرد
زود دل را مي زند چون باده لب شيرين فتاد
بوسه کار تلخي دشنام نتوانست کرد
تا به سير کوچه باغ زلف خوبان راه برد
يک نفس در سينه دل آرام نتوانست کرد
در غبار خط همان زلفش بود جوياي دل
خاک سير از صيد چشم دام نتوانست کرد
بس که دلها را غم آغاز پرتشويش داشت
هيچ کس انديشه انجام نتوانست کرد
شنبه و آدينه را با هم که خواهد صلح داد؟
مي علاج خصمي ايام نتوانست کرد
زهر چشم يار کم از خنده شيرين نشد
قند تلخي دور از بادام نتوانست کرد
در سياهي مي زند چون آب حيوان غوطه ها
چون عقيق آن کس که ترک نام نتوانست کرد
تنگناي خاک بر ما زندگي را تلخ ساخت
طفل بازي بر کنار بام نتوانست کرد
طفل بدخو را نسازد نعمت دنيا خموش
وصل درمان دل خودکام نتوانست کرد
تشنگي نتوان به شبنم بردن از ريگ روان
دفع سودا روغن بادام نتوانست کرد
با فراغ بال، خود را چون تواند جمع ساخت؟
مرغ خود را جمع چون در دام نتوانست کرد؟
پنبه اي برداشت حلاج از سر مينا و رفت
هيچ کس اين باده را در جام نتوانست کرد
گرچه از حد برد صائب سرد مهري را فلک
فکر عالمسوز ما را خام نتوانست کرد