چرخ زنگاري مرا غمناک نتوانست کرد
اين دخان چشم مرا نمناک نتوانست کرد
از گهر گرد يتيمي شست آب چشم من
گرد کلفت از دل من پاک نتوانست کرد
خاک پيش تشنگان هرگز نگيرد جاي آب
چاره مخمور مي، ترياک نتوانست کرد
بر لب گفتار هر کس مهر خاموشي نزد
جنت دربسته را ادراک نتوانست کرد
گرچه چندين دست بيرون کرد از يک آستين
عقده اي باز از دل خود تاک نتوانست کرد
غنچه دلگير ما از تنگي اين گلستان
بر مراد دل گريبان چاک نتوانست کرد
واي بر آن کس که در شبها پي تسخير فيض
ديده بيدار خود، فتراک نتوانست کرد
مي تراود بوي درد از خرقه خونين دلان
نافه بوي خويش را امساک نتوانست کرد
از زمين خاکساري پوچ بيرون آمديم
تخم ما نشو و نما در خاک نتوانست کرد
ماه عيد از سينه ام گرد کدورت را نبرد
زنگ ازين آيينه صيقل پاک نتوانست کرد
با تهي چشمي چه سازد نعمت روي زمين؟
سير چشم دام صائب خاک نتوانست کرد