چاره دل عقل پر تدبير نتوانست کرد
خضر اين ويرانه را تعمير نتوانست کرد
در کنار خاک عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بيمهر خون را شير نتوانست کرد
راز ما از پرده دل عاقبت بيرون فتاد
غنچه بوي خويش را تسخير نتوانست کرد
گرچه خط داد سخن در مصحف روي تو داد
نقطه خال ترا تفسير نتوانست کرد
محو شد هر کس که ديد آن چشم خواب آلود را
هيچ کس اين خواب را تعبير نتوانست کرد
بي سرانجامي و موزوني هم آغوش همند
سرو رخت خويش را تغيير نتوانست کرد
در نگيرد صحبت پير و جوان با يکدگر
با کمان يک دم مدارا تير نتوانست کرد
نعمت عالم حريف اشتهاي حرص نيست
چشم موري را سليمان سير نتوانست کرد
حلقه در از درون خانه باشد بيخبر
مطلب دل را زبان تقرير نتوانست کرد
آن شکار لاغرم کز ناتواني خون من
رنگ آب تيغ را تغيير نتوانست کرد
با بلاي آسماني پنجه کردن مشکل است
برق را منع از نيستان شير نتوانست کرد
از ته دل هيچ کس صائب درين بستانسرا
خنده اي چون غنچه تصوير نتوانست کرد