خط لب لعل ترا بي آب نتوانست کرد
نقش، کم آب از عقيق ناب نتوانست کرد
سوخت خط هر چند در افسانه پردازي نفس
فتنه چشم ترا در خواب نتوانست کرد
بيقراري مي شود در گوهر افزون آب را
وصل درمان دل بيتاب نتوانست کرد
دل نياسود از تپيدن يک نفس در سينه ام
جاي خود را گرم اين سيماب نتوانست کرد
پرده خوابش زبيداري فزونتر مي شود
هر که ترک عالم اسباب نتوانست کرد
زير گردون عمر ما بگذشت در سرگشتگي
موج لنگر در دل گرداب نتوانست کرد
بر لب آب حيات از تشنگي جان مي دهد
گرم رفتاري که دل را آب نتوانست کرد
چون به آب زندگي نسبت کنم مي را، که او
تشنه اي را بيشتر سيراب نتوانست کرد
روي گرمي از فلک هر گز نصيب ما نشد
پشت ما را گرم اين سنجاب نتوانست کرد
از اجل پروا نمي باشد دل بيدار را
چشم انجم را کسي در خواب نتوانست کرد
چاره داغ دل پروانه جانباز را
مرهم کافوري مهتاب نتواست کرد
آه ما از پستي اين خاکدان در دل شکست
شمع قامت راست در محراب نتوانست کرد
تا دل درياي وحدت صائب از بيطاقتي
هيچ جا آرام چون سيلاب نتوانست کرد