شماره ٧٤١: سر گردان چند از من آن سرو خرامان بگذرد

سر گردان چند از من آن سرو خرامان بگذرد
از غبار هستي من دامن افشان بگذرد
دل زمن مي گيرد و روي دلش با ديگري است
اينچنين ظلمي مگر در کافرستان بگذرد
مرکز پرگار گردون گردد از آسودگي
هر سر آزاده اي کز فکر سامان بگذرد
سر بر آرد از گريبان حيات جاودان
هر که زير تيغ جانان از سر جان بگذرد
با دو صد اميد خاک راه او گرديده ام
آه اگر از خاک من برچيده دامان بگذرد
چون من حيران توانم از تماشايش گذشت؟
آب نتوانست از آن سرو خرامان بگذرد
در حريم وصل از نوميدي من آگه است
با دهان خشک هر کس زآب حيوان بگذرد
در برون باغ بوي گل مرا ديوانه کرد
تا چها بر بلبل از قرب گلستان بگذرد
در زمين پاک صائب قطره گوهر مي شود
از صدف ظلم است خشک آن ابر نيسان بگذرد