شماره ٧٣٩: تا به کي در خواب سنگين روزگارم بگذرد

تا به کي در خواب سنگين روزگارم بگذرد
زندگي در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامي همچو طفل نوسواد
در ورق گرداني ليل و نهارم بگذرد
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست مي مالم به هم تا وقت کارم بگذرد
چون چراغ کشته گيرم زندگاني را زسر
آتشين رخساره اي گر بر مزارم بگذرد
از شکوه خاکساري بحر با آن دستگاه
مي شود باريک تا از جويبارم بگذرد
ز انتظار تيغ عمري شد که گردن مي کشم
آه اگر صياد غافل از شکارم بگذرد
در محيط من به جان خويش مي لرزد خطر
کيست طوفان تا زبحر بيکنارم بگذرد؟
بار منت بر نمي تابد دل آزاده ام
غنچه گردم گر نسيم از شاخسارم بگذرد
با خيال او قناعت مي کنم، من کيستم
تا وصالش در دل اميدوارم بگذرد؟
چون کشم آه از دل پر خون، که باد خوش عنان
مي خورد صدکاسه خون کز لاله زارم بگذرد
با ضعيفي بر زبردستان عالم غالبم
برق مي لرزد به جان کز خارزارم بگذرد
از دل پردرد و داغم زهره مي بازد پلنگ
پر بريزد گر عقاب از کوهسارم بگذرد
من که چون خورشيد تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد