وسعت مشرب زدل انديشه فردا نبرد
اين غبار از خاطر من دامن صحرا نبرد
کي شود با ما طرف در عاشقي هر خام دست؟
کوهکن با سخت بازي اين قمار از ما نبرد
کيستم من تا دهم از عارض او ديده آب؟
شبنمي زين باغ خورشيد جهان آرا نبرد
از ملامت بود فارغ خاطر آزاده ام
سنگ طفلان کوه تمکين مرا از جا نبرد
يک سرمو کم نشد از خط غرور حسن او
از سر طاوس مستي عيب پيش پا نبرد
از چراغان خلوت گورش شود تاريکتر
هر که زير خاک با خود ديده بينا نبرد
دل زگرد خاکساري بر گرفتن مشکل است
از گهر گرد يتيمي صحبت دريا نبرد
عمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاست
مشت خاشاکي به دريا سيل ازين صحرا نبرد